[ یار ِ آرزوئی! ]* شاپرکی بود بـَر ِ گـُل!، رو بـِرکه ی ِآب!_ روزا تو آفتاب میپرید؛ شبا تو مهتاب!... باد اومد و، ابر ِ سیاه!!!.... رو بـِرکه بارید!_ شاپرک افتاد توش و، رفت؛ تو چنگِ گرداب!... َبعد!، که هوا صاف شده بود، بال ِ قشنگش!؛ رنگ ووارنگ!، برق میزد!_ میون ِ تالاب!... روان ِ پاک و، بی ریا و، شوخ و، مستش!_ رفت تو بهشت؛ یارش ِ دید!!_ با تب و، با تاب!... یارش، همونی بود!؛ که بود تو آرزوهاش!_ اونی که توباغ ِ زندگی!، می دید توی ِ خوااااب!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 25,09,1997 Helsingør *یک نسخه ازین چامه!، در همان سال ِ سـُرایــِش!، به سرپرست وناشر ِ گاهنامه ی ِ _ واژه در دانمارک! به پیشنهادِ خودشان! سپرده شد!؛ که خودشان گفتند می خواهند در_ نشریه ای به چاپ برسانند.
|