[ از چاپار ِ هخامنشی! تا
ای مِیل ِ جهان تنِشی! ]
تو دانی! که ارج ِ [ ای مِیل]،
ماندنی ست! _ به یک
دکمه!، صد نامه ات!؛ خواندنی ست! _
تو آیا
بدانی چه باشد [ چاپار]؟ _
یکی پیکِ چابک! به اسبی سوار! _
به هر سو ببردی پیام ِ شهان! _
سخنهای ِ روشن!
که گاهی نهان!...
به کم کم همه مردمان نیز، پُست!؛
گرفتند و، دادند؛ سست و، درست!...
زمان! پیش میرفت و، چهرِ جهان!؛
دگر شد! زتاب و، تبِ
آگهان!
_
رَهِ اسب را!، چرخ ِ ماشین! گرفت! _ [ نه آینده
بینان ]!؛ شدندی کِنفت!...
به شهرها! تودیدی! که پستخانه بود! _
تبِ [ فیبرِ نوری ]! زجاشان
ُزدود!...
دگر گونگی! شیوه ی ِ هستی است! _
ِورا چاره! نه سُستی یا مستی است _
به اکنون و، آینده!
اندیشه کـُن! _ نه اندوهِ رفته به دل ریشه کـُن _
[ دگرگونه بایستگی
] کـُن! به هوش! _ اگر دیر گردد! نه سودت زِ کوش!...
زمانی بیاید که صندوق ِ پُست! _ نمائی کهن! پیش ِ چشمان ِ تو-
ست! _
شود روزگاری که نامه رسان! _ نشاندان ِ دیرین! بیا دِ کسان!...
چو - ای مِیل- ها!، جای ِ نامه گرفت!؛ و [ پرتو – ُشمَر! ] ، جای ِ
خامه گرفت!؛*1+*2
مچسب اینهمه [ نسخ و،تعلیق ] را! _*3 مدرنیزه کن! [ قرع و،انبیق ]
را!...*4
اروپائی!، دستخطّ ِ تو! میخرد! _
که از دانش ِ روز!؛ دورَت بَرَد!...
تو! شادی!، که هِی خطّ ِ خوش! ساختن! _
نه آگاهی از زندگی باختن!...
بُرو! دانش ِ روز را! ِپی بگیر! _
نه بررفتگان! [ ناله و، ِنی ] بگیر...
دگر، زیستن را! شلخته مدار! _ درستی ِ باهوده را! شو به کار! _
مدرنیته را! نیز، اندیشه کن!؛ خرافه!، بنه!؛ با، خِرَد!؛
پیشه کن!...
مدرنیزه!، نوسازِ ابزاری است! _ که زودی و،آسانی اش!؛ کاری است! _
مدرنیته!، گنجی از اندیشه است! _ بهین زیستی را!، ازآن؛ پیشه
است!...
نوی و، مدرنیته!؛ یکسان مباد! _
نشو هرزمان عضوِ هر حزبِ باد!...
یکی پارچه ی ِ نو!
شود، دستمال! _ که ابزارِعهدِ قدیم!؛ تا بحال! _
یکی تلفن ِ همرهت را!، نگر!؛
نه سیمش زِ دیوار! نه میزش! خبر _
یکی، سرگذشتی زِ بی بی ش! نوشت! _
یکی؛ ساخت مارا! دگرگون سرشت!...
خِرَد را! تو! مسپار! بَرچشم و، گوش! _
پژوهشن ُکن و، پویش ِهوش و؛ کوش!...
و اینک، پس از اینهمه چند و، چون؛ پیامی بگیر از چنین چامه گون! _
به هیچ روزگاری، که مَردُم! بزیست!؛
زبی خواهشی! هیچ پرونده! نیست!...
به این زیست!، که - ش مردمی! ِپی زده ست!؛
نشد - آشکار! که؟ دیو و، دَد است...
[ گروه زیستی ] را!، که پرداختند!؛
[ فریب و، ستم ]!؛ [ سَروَری ]! ساختند!...
هم آوردِ ما! گشته رهپوی ِ هوش! _
که در راهِ بهزیستی!، تن!؛ به کوش!...
اگر، [ دوست!؟ ]؛ جا یافت در کهکشان! _ تو و، نفت!، بر- او!؛ َشوی بی نشان!
_
چرا که، نخواهد نشانت! دگر؛ که نفتت! نه بیش اش کند بَهره
وَر _
پُری [ بیولوژیک ]! وِرا! دانش است!، که هرجای ِ گیتی ش!؛ آسا یش
است! _
چو جائی دگر، یافت، آب و، هوا!؛ توو، خاک را!؛ وِل کند! بینوا! _
نسازد نمایش!، [ حقوق ِ بشر ]! _ به نسبت!؛ نزد برتو! نیشی
دگر! _
نه دیگر بگوید : رژیمت! بد است! _ که ات خویش ِ بومی! زیان ها! زده ست!
_
رَوَد کهکشان و، ترا!، در زمین!؛ گذارد به همگونه ی ِ ناامین! _
ازاینها همه هوش ِ ابزاری اش!، درآن سوی ِ گیتی!؛ چه پنداری اش؟
_
تو هم خود!، تکانی به کانت بده! _ ز دانش!؛ خوشی برروانت بده! _
نه آن کان!، که لفظش زقزوین ُبوَد! _
ازآن کان!؛ که [ خاکش! زَرآگین
] ُبوَد! _
چو اندیشه ات!، کژ َروَد هرزمان!؛ توو، بد شنودن
زِ گنج ِ زبان! _
بجو مادّه ای، کز ِپی اش! گنجها!؛ بیابی به جنگِ َخس و، رنجها! _
کمی، کان!؛ شود [ بودجه ] ی ِ سالیان! _ { ژوهانسبورگ }!، بنگر!؛ و گرگِ زمان!...
مده گنج را! قیمتِ نان و، ماست! _
که روبَه!، اگر نفت! خورد؛ اژدها - ست!...
به چند بار؟ گویم، ازین و، ازآن،
تو خود!؛ رشته ی ِ خاکشناسی! بخوان!...
با پشم ِ فلزّی! دیگت را بشوی! _
تو پشمی میندیش!، بَه بَه بگوی! _
به آن
مخترع!، کز فلزّ!؛ ساخت پشم! _
به هر [ امرِ کشکی ]! نگو هِی! [ به چشم ]...
[ گونی و، خاکستر]!، قدیمی شدند! _
[ شیمیائی و، ابر]!؛ صمیمی شدند!...
خزینه!، دگر، توی ِ حمّام!؛ نیست! _
ُترا! دوش! باید! که [ میکرب ُتهی ] ست!...
بُرو!، کان ِ خودرا!؛ زیرو، رو! بکـُن! _
به بایسته های ِ زمان! خو! بکـُن!...
که در- این جهان!، نیزتو!؛ مردمی! _ نه که اربده جوی ِ حیف الخـُمی!...
به تا ِکی؟ نشینی، که اهل ِ فرنگ!؛ بسازند، سازو، سرایت! قشنگ! _
تو! مصرف کننده! چه سان گشته ای؟ _
که [ زین روی ِ پشت]! درجهان گشته ای! _
تو! ابزارو، کالا!؛ بسازازخودت! _
که از [ زیردستی ]!، رهائی!؛ شد - ات! _
توی ِ [ مایکرووِیو]! شیررا! داغ کن! _
نه قلیان! چنان خاله جان! چاق کن _
زِ داروو، تکنیک! چه سازی توخود؟ _
تو! شادی به دیزّی و، گوشت و، نخود!...
دگر، کهنگی را! فراموش کن! _ ز ُنوها!، و بهپوئی ات!؛ نوش کن!...
تو هم! خود کلنگی بزن روی ِ کان! _ نه از یأس! بنشین و، دشتی بخوان...
برو! ارزش ِ هوش و، کوشش! بدان! _ بس است خرسواری! کادیلاک بران!...
لباس!،آن
توبُگزین!؛ که
آسان
َروی! _ که با شیوه ی ِ کار!
همخوان! شوی! _
لباسی که شد، دست و، پاگیرِ تو!؛ بزندان ِ هستی ست! زنجیرِ تو! _
مدِ روز را!، هم؛ فریبش! نخور! _ بپوش آنچه،
پاسخ!، فرا ساخت!؛ پُر!...
نه سُستی رَوا دار، هنگام ِ کار!؛ نه درقهوه خانه! به پچ
پچ! گذار _
نه [ پچ پچ ] شود، از نگهبان ِ راز! _ که ازتنبلان ِ [ لب و،
چانه! باز]!...
یکی پهلوان ِ توکوچه - ی خالی! _
نمیترسد از دیوارِ
گچ
مالی!
_
ِپچ ِپچ!، غیبت است و، ِچغ ِچغ!، تخمک است! _
که از بهترینها!؛ برایش تک است!...
مپرس پهلوان های ِ افسانه را!
به امروزگی! نو نما! خانه را! _
مشو پهلوان ِ سرِ دیگِ
آش!
_
به [ نو سازی ِ زیست]!!!
آماده
باش!...
گذشته ست! دوران ِ زورخانه ها! _
به [ مِهرو، خرد]! شو! زفرزانه ها!...
دگر، کوچه را، عربده!؛ ناپسند! _
به [ پُرزورِنادان]! شود پوزخند!...
ِبشـُو! پهلوان ِ زمان ِ کنون! _ ز هوش و،
ِخرَد!؛ زیست کن شادگون! _
نه که چانه سائی به بازار ُکن! _ ِخرَد! ِپی بگیرو ، ُنو-
ابزار! ُکن!...
چو، پُرخور! َفرای ِ زمین! جا گرفت؛
زمین ماندگان را! زِ دل! واگرفت!...
بگیرد زمین و، همه کهکشان! _
تو را!، [ آه
و، ای کاش] ها!؛ تب فشان!...
اگر گوئی : ایزد! جهان!
آفرید!،
به یکسان! همه مردمان! آفرید!؛
به هرجا، خِرَد! میکند سروری!،
برآن
مردمان!؛ میرسد برتری!...
یک از مردمان ِ "اروپا"! بگفت :
که، "تاریخ"!؛ نباشد لالائی ِ خفت! _
که آموزه ای هست!، برمردمان!؛
کزان، زندگی!؛ ِبه شود! بَهرِجان!...
تو هم! دفترِ میهن ِ خود! بخوان! _
چه ات سختی ِ زیست! گشته!؟! ِبدان!...
خدایا! جهانخواررا! سیر ساز! _
که انسان!، شود؛ [ ترجمه بی نیاز]! _
جهانخوار!، با گونه گون باوری!؛
کِشد مردمان را! به [ جنگ
آوری]!
_
به هر یک زبان!، یک سَرا! ساخته!؛
جدائیّ ِ انسان! فرا ساخته! _
اگر مردمان را!، شود یک زبان!؛
کند گلـّه! دوری! زدستِ شبان! _
جهانخوار!، با فرق ِ گفتارها!؛
همه مردمان را! کِشد کارها!...
در آینده!، ابزارها!، یکزبان!؛
که خوش نسخه! بر اقتصادِ جهان! _
درآنگاه!،
پُرخور! پسندد! که؛ سود! _
نه آنکه به مردم! زِ مِهرش! درود...
به شاید!؟ که از سیری ِ پُربَران!، جهانی شود!؛ مردم ِ خوش! درآن!
_
جهان را! نوشتارو، گفتار! یک! _ به همّه!؛ لبِ
آشتی
بار! یک! _
دگر، یک، جهان است و، یک؛ مردمان! _ نگردد "بهشت"!
آرزو
درگمان!...
لبِ چامه ام! شد چو پیشینیان! _ خوشش راز! باشد، بسی درمیان!...
تبِ نوسُرائی!، اگرچه خوش است!؛ مقلـّد!، تنی؛ [ خودنما! بی هُش] است!...
هنر!، رهنمائی به خوشپوئی است! _ نه با تنبکِ روز! خوشگوئی است...
هنروَر!، فراخوان ِ [ بهزیستی ] ست! _*5 نه در بندِ هرکس؛
ویا [ کیستی ] ست...
گرآهنگِ
شعرم! نه سبکِ زمان! _ پیامش! بگیرو، مَشُو زان َرمان!...
بَسی گفته ام چامه ی ِ [ ُنو- َنوا ]! _ زِ مِهرو، زِ نیکی و، حال و، هوا!...
تو!، گرکهنه! گر ُنو! بداری پسند!، درستی یشان! جوی!؛ ازهرکسند!.
هاشم شریفی << بودش >> دانمارک
16,07,2011
Helsingør
*1 پرتوشُمَر=
پرتوشمار= هر دستگاه
الکترونیکی یا دیجیتال که با پرتوهای ِ چیدمان شده با شمارش کار سازی میدارد!.
*2 خامه = نِـیی که با
آن چیز نویسند! = قلم!.
*3 نسخ، و، تعلیق = دو گونه خط ّ از خطهای ِ معروفِ اسلامی!، که از
آمیزگی ِ
آندو!؛ خط
ّ نستعلیق را! ساخته اند!.
*4 قرع و، انبیق = ظروفِ کدومانند که از جنس ِ شیشه یا سرامیک یا فلزّ هستند و برای
ِ تقطیرِ مایعات بکار میروند!.
*5 فراخوان = کسی که فرا میخواند به باوری یا جایی یا یک برگذاری! = دعوت کننده یا
داعی!. ودر [ فرهنگ فارسی ]!،
ازشاد روان استاد دکترمحمّد معین!؛ فرا خواندن! آمده، برابر
ِ با، احضار کردن یا به پیش خواندن!؛ امّا برای واژه ی ِ
فراخوان! که اسم فاعل میشود! چیزی عنوان نشده!، با
آنکه گفته میشود: آوازخواندن،
آوازخوان، و
آوازخوان ِ
آن بزم!؛
پس میتوان گفت: فراخواندن! فراخوان! فراخوانی به جایی! فراخوان ِ
به آن بزم! یا، فراخوان ِ به یک باور!.
|