[ باوَرِ خدا!]
هستی!، وخدا!، خدا!، وهستی!، یک! باشد و، بخش بخش و، بخشی ش!؛ هرجورو، به هرچیزو، به هرگاه و، به هرجا ی؛ وهمّه گونه ی ِ جان!، که نمایان و، نهان است!؛ به بودن! به همیشگی ست بر جا و، شدن را!؛ به همیشگی! روان است! _ که از میان ِ آنهمّه ز جانهاش!؛ یکی نیز!، توهستی!... هربخش!، زِهَستی! _ گنجینه ی ِ آراستگیّ اش!، به شدنها و، توان ِ ویژه ای! هست! _ زانروی!؛ بجز- آنکه، شدنها و، توانهای ِ تو! باشد! _ ازباغ ِ جهانی!، بتو!؛ بهره ای نیاید!... ازبهرِ نمونه!: که، یکی؛ بترسد از- آب! _ امّا دگری!، به ژرفِ دریا! شود و، وِرا!؛ فشارِ جوش ِ َزهره ای! نباید!... پس، بی ستم و، دروغ و، نیرنگ! _ درباغ ِ سزاواری ِ خویشت! _ با ساغرِ هستی ات!، که داده!؛ میکوش و، بهوش!؛ نوش! باده!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 31,03,2009 Helsingør
|