[ برای ِ غافلان ِ قافله!]
ای که غافـل میروی، از چنگِ جبر! _ کـِی تو عاقـل می شوی؟ از جنگِ جبر!... تو! بدون ِ خواستن! یک خود شدی! _ نکته کـِی آموزی از آهنگِ جبر!؟... سنگ بر جام ِ دگرجانها مَـزَن! _ ساغر ِ خود حفظ کن! از سنگِ جبر!... با فریبِ دیگران!، تن ساختی!؛ جان زکف دادی! تو از نیرنگِ جبر!... عطفِ جانها!، جبر ِ بُـنیادین ِ ما - ست!؛ مِهـربان شو!، دور کـُن!؛ آژنگِ جبر!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 12,01,2008 Helsingør
|