[ بیان ِ باروت! ]
چه آسمان ِ قشنگی!؟ _ که رقم می خورد! بر چهرِ برگِ آغازین دقایق ِ سال! _ که جرقّههای ِ رنگارنگی! _ ببانگهای ِ خروش! _ بیانی ازباروتهائی بودند! _ « به شاد باشگوئی ِ ازسوی ِ انسانهائی، به انسانهای ِ دیگری!؛ درهرجائی که توان ِ دیدشان فراهم بود! » _ وجان ِ باروتها! با پرشهای ِ آمیخته ازشورو، شوق و، زرنگی! _ سرافرازی ِ خود را! درقالبِ خویش نمی گنجیدند! _ و ُگسترده می شدند و، می جَهیدند!، برفرازِ کوی و، برزن و، شهر!؛ و سرنوشتشان را! که شادخواری بود! _ می بالیدند! _ و پوزه ی ِ باروتهای ِ دیگری را، که درتباهی طِی شده بودند!؛ غبارِ سیاهی! به نیشخند! می مالیدند! _ و سرزنششان می داشتند! _ که برای ِ گرفتن ِ جانهائی از موش و، خرگوش و، آهوو، َکبک! _ ودگرجانهای ِ بیگناهی!، که برخی هم، انسانهائی بودند!؛ به انفجار! رسیده و، سرنوشتشان!؛ شرمساری بود!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 00/15 a.m. 01,01,2009 Helsingør
|