[ شستن ِ یک استکان! رویش ِ یک چامه است! ]
استکان ِ کنج ِ درویشی!، بشستم بارها! _ استکانها شد! پس از- آنهمّه ازتکرارها!... گرچه مهمانی نبود و، گرچه همخوانی نبود!؛ بس تعارفها! نمودم بَر مَهِ پندارها!... خفتگان! خندیده و، تن دوستان! رنجیده اند! _ زین سخنهائی!، که ما گفتیم!؛ با بیدارها!... ازتفاوتهای ِ عشق و، عیش!؛ بَرعیّاشها! _ کِی توان گفتن؟ که ازتلخ ِ سخن! بیزارها! ... عشق!، آب و، تابِ مِهرِ جان! که با؛ بی خواهشی ست! _ نیستند عاشق! که بَهرِ پیکران! بیمارها! ... فهم! باید! تا تبِ ذرّه! بیان ِ عشق را! _ اینهمه نقش است! هرسو! بَردَرو، دیوارها!... پس، حدیثِ استکان!، تنها حدیثِ نفس!؛ نیست! _ کوبه بَر دَرب و، سلامی و، ورودی و، سپس!؛ گفتارها!... پوئی ازتن!، تا جمال و؛ بعدازآن جوئی کمال! _ پلّه پلّه استکان!، ازخاک شد!؛ تا کهکشان پندارها!... هرسخن را! هست، َدّق الباب!، تا آغازشی!؛ مَطلع ِ یک چامه!، گاهی؛ در تبی ازکارها!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 03,01,2009 Helsingør
|