[ اینارِ کفن کِردی حالو شُمو کوتا بیو! ]
گیس و، ریش! _ به هردو سوگند! _ که به هر یکی، سپیدی! _ آنچنان بُوَد گرامی!؛ که خلاف را!، ولِش کن!؛ وجریمه! بی خیالِش!... واگر عزیزِ کس را!، بکشند - توی ِ دعوا!؛ یا که آبرو بریزند!، یا کسی شَوَد بی مَأوا!؛ یا به هرکجا بنا شد، خدشه و، خطا و، لخشِش!؛ پیرزن!، یا پیرمردی!؛ لب زند، به خوشزبانی! _ چرب و، نرم و، خودِمانی! _ پیرمرد! میگه : پسرجون! _ تو به ریش ِ من نیگا کن! _ پیرزن! میگه : عزیزُم! _ تو به گیس ِ من ببخشِش!... وهمین نوادگان ِ ریش سفیدها!، گیس سفیدها!؛ تربیت چنان شدندی!، که پدربزرگ ها و، بی بی هایشان!؛ بُدَندی!... هرخلاف! می کنندی!، وز طریق ِ گاوبندی!؛ از جریمه! می جهندی! _ رشوه داده و، ستندی!؛ تا که دوری از گزندی!... مردمان ِ ساده باوَر! بی حساب، حرف - میزنندی! _ وهمیشه هشتشون درگِرُوِ ُنه! به کمندی! _ مالیات!، نمیدهندی!؛ پارکِ تفریح و، ترافیکِ درست!؛ طلب کنندی!... تو خودت! همشهری! هیچ شده؟ _ به خالی ِ خزانه! اندیشه کنندی؟ _ شده آیا که بدون ِ بودجه!، برپای شود برج ِ بلندی؟... بااازهم، این مردمان ِ نیکمِهرِ ساده باوَر! _ که [ جزا- گریز! ] هستند و، میگن [ سزات! ] به داوَر!؛ چَنتا چَنتا بچه های ِ قد و، نیمقد می آرَندی!، بچه را!، توسَری خور! بپَروَرَندی!؛ کاااردان و، کاااردارِ خوووب هم!؛ دوست بدارَندی!... چه افاده ها!؟ ماشاللو! _ ارزونتر حساب کو واللو... وهمیشه مردمان ِ ارجمندِ پاک و، بی غش! _ خودشان را! باسواد! نشان دهندی! _ ولی راستش!، باحسابِ سَرِانگشتی ام آشنا نی اَندی! _ چونکه حَتّی، اگه مرد و، زن! باهم! دوّتاشونم! کااار نماید؛ بااازهم، ازعُهده ی ِ مخارج ِ بی ی ی ش تَراز- دوّتا بچه؛ برنمی آید! _ سفره شون! نون به دوتا بچّه دادندی! _ ولی خوش دل و، دماغ!، هستن و؛ خیلی بیشترازدوّتا بچه!! بارآورندی!... بَعدِش ام - که معلومه!، خرج! به دخل!؛ نمیخورندی! _ آه و، ناله ی ِ اونا! _ مثل ِ سوزن!؛ توی ِ دل ِ مخاطبینشون رَوَندی!... قرنهاست!! _ این مردمان ِ هوشمندِ نازی نازی! _ که به کمتراز هزااار- آفرین، نگشته راضی!؛ از موانع ِ سوادِ تکنیکی!، نمی پرندی! _ وهمیشه! گام ِ درجا! میزنندی! _ خلق ِ صنعتِ جدید! نمی کنندی! _ وهمه ش دست به مصرف می برندی! _ آرزو، به دیگِ سینه می پَزندی!؛ آنکه : خاکِ خویش خواهند که باغربِ اروپا! _ برسد به هم طرازی!... چه شگفت می نماید!؟ _ حال و، روز و، هوش و، کوش ِ مردمان ِ ساده باور! _ آن همه شلختگی ها!، وین همه؛ ز خوش پسندی!؟!؟... من هم، آنگونه که آنها؛ میدهم رشوه! به لفظی! _ معذرت طلب نمایم! که شده زبان درازی!... گرچه هم، که زندگانی سخته و، ازان سبب! نیز؛ همه بَهرِ بچّه هاشون! حق و، نا حق بنمودی! _ تا مگر بچّه ی ِ گشنه! سیرو، آرااام! غُنودی! _ نه بعید، که والدِینی؛ شب پس ازشستن ِ ناخُن! _ مغفرت طلب کنندی! بَعدِ روزِ نقش بازی!... البته باز خودِ من هم!، شخص ِ خیلی خوبی نیستم! _ اشتباهاتی با من هست!؛ که به اعتراف می ایستم!... یک دایی داریم، که هروقت، میگیمِش نامِهربون هست؛ میگه : ما! همتیره هستیم! توی ِ رگهامون یه خون هست!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 17,08,2008 Helsingør
|