[همدِگرشِکاری!]
تا، تو- ام، به بَر نیائی _ نه به هوش و، کوش باشم!، نه مَرا قرارِ هستی!؛ که به شوق ِ ذرّه باشد!، گر، که هرذرّه به گیتی!؛ طِی کند مَدارِ هستی!... دل دهم به کارِ مستی! _ که به بافه ی ِ خمارش!، دام کرده!؛ پای بندد! _ و َشوَم شکارِ مستی! ازفریبِ بانگِ ساغر!... و به بَعدِ هررهائی ازهَوارو، بارِ مستی!؛ به دوباره اشتباهاً! _ سرخوش ازمعنی ِ رندی! که خطا بفهمم آنرا! _ باز، قصدِ جام! کرده؛ که کنم شکارِ مستی! تا َشوَم به خویش! باوَر!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 21,09,2008 Helsingør
|