[ خوشنودی ِ آگاهانه! خداسپاسی است! ]
من َوتو! درخاوَران!، درسرمان باوَری!؛ باختری را!، به سر!؛ باوَرِ دیگرشود!... یک بهراسد زِابر! که خانه روبَد زِجا! _ یک نگهش برسپهر!، کز- ابر!؛ گِل! ترشود!... پناهِ بیچاره ای!، خدا شود! آنزمان!؛ که زور!، یا فلسفه!؛ نه کارسازی کند! _ گرچه هم او!، هرزمان! راحتی اش شد به جان!؛ دَمبدَمَش بینشی! فلسفه بازی کند!... خدا! نه آن قدرتی، کزان دکانها شود! _ دردل ِ هرذرّه هست! به آشکارو، نهان! _ خدا!، خودِ هستی است!؛ که خود!، چنین ُگسَترَد!؛ هوش بُوَد!، با؛ خِرَد! - هردَم و، هرجا؛ رَوان! - ... به چاپلوسی مَرُو! درطمع ِ بهره ای! _ که او! نیازش مَباد! ستایش از این و، آن!... اگرتورا! خواهشی، به دل شود؛ اوست هم! _ که در درون ِ توو، بداند-ات! هربیان!... اگرکه، سستی-ت هست!، که بایَدَت بستگی!؛ بنده ی ِ مَردُم مَشو! دل! به خدا! گرم دان!... نه خواهشی ازخدا! نه هم ستایش براو! _ که حال ِ خوشنودی ات!، سپاس!؛ دارد بیان!... اشاره برآشکار! مکن! که بیهوده است! _ خدا!، که خود! هستی است!؛ هستی ست! بَر- او! عیان!... همچو، که بر یکنفر! شرح ِ بَدیهی! کنی _ نفر!؛ برنجد زِ تو! که خویش! داند همان!... هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 01,01,2009 Helsingør
|