[ ناموَران!، در گذر ِ زَمان! ]
کوهها! به صبرو، فرعونها! به جبرو، درویش _ به جادّه ی ِ طِی شدنهای ِ خویش!؛ درکنار!...
رودها! پُرخروش و، حرصها! درجهّنم ِ جانها! به جوش و، فیلسوف!؛ دروَقار!...
هرچند، فصل ِ سرد! _ جان ِ - رمیدگان - ، - در خود تپیدگان - ، - فرسوده جامگان - ، - غم در چکامگان - ، پژمرد و، خسته کرد!؛ عطر ِ شِکوفه هاست! _ لبخندِ غنچه هاست! _ در موسم ِ بَهار!...
دنیا! دگر شَوَد! _ زیرو، زِبَر شَوَد! _ امّا به ذرّه ها!، - هستیّ ِ هسته ها! -، تاهرهمیشه ای!؛ آن شورو، آن هوار!...
درجنگِ زندگی! _ انسان به گیرو، دار! _ گاهی بپاکند، یک گونه ای قرار؛ گاهی همان قرار!، با زَنگِ روزگار! _ رنگش نهان شده، در پرده ی ِ غبار!؛ در دوره ای دگر! در ذهن ِ آدمی! - این مصلحت نگر! - _ آن کهنه رنگها! زایش زِنوکنند! _ وز آب و، تابشان! _ تمجیدهای ِ نو!، تبلیغهای ِ گرم!؛ ازنای ِ نو! نوا- ست!...
آن شاعران ِ شهر!، آن فاخِران ِ دَهر!؛ گفتند! : دربیان!، ازچشمه ی ِ ضمیر! _ هم شیرو، هم پنیر؛ درزیر ِ هم! مَیار!... گفتند! : با غرور! _ فرمان!، کلام ِ ماست! _ در صحنه نام ِ ماست! _ درعالم ِ هنر!؛ مائیم! در مدار!...
اکنون، دوباره شان، این گشت چاره شان؛ تا با لبِ غزل! _ ازعشق و، از ازَل!؛ آرند جلوه ها!، سازند؛ کارو، بار!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 18,04,1998 Helsingør
|