[ نوروزِ روزگاران! ]
ای خواب ِ خام! برخیز! بر تاج ِ بام! بنگر! _
شام!،
رفت و، بامداداست!؛
نوروزِ روزگاران!...
دیگر، نمی نمانده درچشم
ِ
آسمانت! _
بس با شکیب!، رفتی!؛
دیگر
بس است! باران!...
ازپنجه های ِ خورشید!،
گویش بگشته پرتو! _
کزتب و، تاب ِ امّید!؛
اکنون
ُ ترا- ست! یاران!...
دستان
ِ کوش ِ پائیز!، درکار! بود و، برتو!؛
دریافتی نمیشد!،
از رازِ رنگکاران! _
که
برگِ کهنه!، باید!؛ از ُگـلبنان! بریزد! _
جایش!،
ُگـلی برآید!؛
[ امروزه پاسخ ] آران!...
برف و،
یخ ِ زمستان! زیبائی اش! بجا بود! _
باری
نگه نکردی! _
با چشم ِ دلسپاران!...
در باغسارو، سایه!
ُگـلبن! ُترا! تری داد! _
ازیاد
بردی و، باز؛
گشتی زبیشخواران! _
ازنیش
ِ بیشخواهی! جامَت! ُتهی زنوش است! _
ناشدنی
نخواهان! _
هستند کامگاران!...
اینک!
زخود! ُبرون شو! از ِمهر! ُگل! برآمد! _
تا
هرچه جان! بشورد! _
از شادی ِ بهاران!...
زپیشکش! که هستی! برهرچه جان! بداده ست! _
سرمست
باش و، میدار؛
شورِ امیدواران!...
گر،
سخت! بردگرجان!، ازتو! َروا نگردد!؛
هرچه
زهوش و، ازکوش!،
سازی!؛ سزای
واران!...
ره، سخت و، پا - ش!،
کم زور!؛ بخشش کنید کفشی! _
برکودکِ پیاده! اِی سوی ِ
"حج" ! سواران!.
Helsingør
02,01,2012
هاشم
شریفی << بودش >> دانمارک
برای ِ
نوروزِ 1391خورشیدی - ایرانی! یادداشت شد.
|