[ شور نزن! یا خودش میات! یا نامـَه ش! ]
اندیشه مَکـُن به غم! خودش مهمان است! _ بی آنکه ورا بزم بچینی یا نه... شادی برسد چو هدیه ای، از هستی!؛ بی آنکه تومنتظرنشینی یا نه... از جبر ِ تصادف! خوش و، ناخوش بـِرَه است! _ بی آنکه تو محتمل ببینی یا نه... کوشیدن ِ جان و، سُست پوئی ش اگراست!؛ پیشینه ی ِ جبراست! _ گزینی یا نه... هرجان!، ز پـِی ِ سابقه ها!؛ نطفه گرفت! _ از وجودِ خود! شاد و، غمینی؛ یا نه... مـِی!، گر طلبی؛ ز باغ ِ اندیشه بنوش! _ *خـَمّار اگرت کرده کمینی یا نه. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 10,01,2008 Helsingør *خـَمّار = خـَمرفروش = مِی فروش = مـِیخانه چی که با زرق و، برق و، جلوه و، تجمـّـلات!؛ دامی برای ِ مشتری میگسترد! و به کمین مینشیند!.
|