بکند ازجای!، کوه ها را!؛ لبِ حرص! _ که با نرمی!! بگفتا : زنده باد! عشق!... بفرمانش! زمین! شد گورِ جانها! _ به نیرنگش! به تیغ ِ فتنه داد! عشق!... فنا شد باغسارِ زادگاهش! _ چگونه؟! دیورا!، اینگونه زاد!؛ عشق!. هاشم شریفی << بودش >> دانمارک 29,03,2009 In the train from Elsinore to Hellebęk
|